گروه ابرهه ها در طواف خانه ي جنگ

زمـين زمـينه ي جـنـگ و زمان زمانه ي جنگ

شـده زمـيـن و زمـانـه پـر از نـشـانه ي جنگ

پـرنـده اي كـه بــه امــيــد صــلــح مــي آمـد

نشسته است چرا پس در آشـيـانه ي جنگ

تـو ! آي مـظـهـر آزادي ! اي مــجـسـم صـلح

كه شعله مي كشدازمشعلت زبانه ي جنگ

چـگـونـه اسـت كـه در مـنــطــق امــيــرانــت

دمــي ســكــوت نــدارد دم  تــرانــه ي جنگ

ويــار جــنــگ گــرفــتــنــد قــلــدران جــهـان

كـه لحظه لحظه گـرفـتـند صد بهانه ي جنگ

به گوشه گوشه ي عالم سرك كـشـيدند و

به اوج خويش رسانيده شد سرانه ي جنگ

نـشـانـده انـد يـتـيـمـان بـه گاهواره ي ظلم

بـه موي دختركان مي كشندشانه ي جنگ

خــدا بــراي  زراعـــت زمــيــن بــه  آدم  داد

وجب وجب همه را كاشـتـنـد دانـه ي جنگ

بيا كه كـشتي ما را بـدون روي تـو نـيـسـت

ره نـــجــات ز دريــاي بــي كــرانــه ي جنگ

زمــان وصــل رســيــد و زمـيـنـه پـيـدا شـد

زمين زمينه ي جنگ و زمـان زمـانه ي جنگ

.

.

.

رسـيـده كـار بـه جايي كه شاعرك ها هم

سـروده انـد مـضـامـيـن شاعرانه ي جنگ!

رباعي

آري به نمـازوروزه تان خوش باشيد

باطاعت چندروزه تان خوش باشيد

كفر است سرانـجام عبادت هاتان

بـا بـنـدگي هنوزتـان خوش باشيد

اندر احوالات شيخ ما !

شيـخ ما آن قدر طولاني نماز شب به پا كرد

تـا نمـاز صبح و ظهر و مغرب خود را قضا كرد

شيخ وقتي كه نماز بارش باران خـود خـوانـد

چشم هاي آسمان ازتلخ كامي گريـه هاكرد

في سبيل الله ,درجا ,بي تامل حكـم مي زد

ارتـداد هـر كـه را در كـار او چـون و چــرا كرد

زانوان عرش خم شد عاقبت , طاقت نـيـاورد

بس كه بهتان و دروغ و شايعه بـار خـدا كرد

بدون شرح!...

تا به کی تاوان دهیم آن میوه ی ممنوع را

عفو باید کرد این بیچاره ی مخلوع را

کارصدهاسامری هم نیست مکری این چنین

خاک پای جبرئیلی ساخت این مصنوع را

مثل مریم نیستی تا اینکه معذورت کنند

سقط باید کرد این فرزند نا مشروع را

این سخنهابرتن بی روحشان بی فایده ست

شکل دیگر طرح باید کرد این موضوع را!

به راه كرده اند قال و قيل ها

به نام مستعارشان:كفيل ها

وبعداز اين همه خطاگذاشتند

تبر به دوش اعظم خليل ها !

جدي . . . شوخي ! ! !

بـا ايـن شراب مـستي مـردم دروغ بـود

مـيخانه كو؟ پيـاله,عـنـب,خـم,دروغ بـود

تــقـــديـــر آدم از دم اول هــبــوط شــد

يــعـنـي حكايـت جـو و گـنـدم دروغ بـود

آيـيـنـه خـيـره شد به مـن و من به آينه1

تـصـويـر مـن نــبــود تــبــســم دروغ يـود

نا ي نمازمان به سلام از صداقت است

امـا ضـمــيـــر انـــت و انـــتــم دروغ بــود

بـا اشـك هـاي تو دلمان شـادمي شود

اي آســمـــان بــبــار تـــرهـــم دروغ بـود

شيطان نشست وديگرازين شهربرنخواست

شيطان هنوز نشسته پس فم دروغ بود

.

.

.

هـر چـنـد صـادقـانــه ســرودم در ابـتـدا

از ابـــتـــداي مـــصـــرع دوم  دروغ بــود!

------------------------------------

1-آيـيـنـه خـيـره شد به مـن و من به آينه    آنقدرخيره شدكه تبسم شروع شد(فاضل نظري)

گيسو رها گذاشته ابرو گرفته ايم !

مـا از بـهـار دلـزده و رو گـرفــتــه ايـم

با برف هاي روي زمين خو گـرفته ايم

آرامش است چاره ي ما بـاد در گـذر

ماكشتي شكسته ي پهلوگرفته ايم

خورشيد بر حوالي اقـلـيـم مـا مـتـاب

ماانس باهمين گل شب بوگرفته ايم

ماسالخورده ايم كه دست ازمقاومت

بـرداشـتـيم و بر سر زانو گـرفـتـه ايـم

آقـا بـه شرط حـفـظ مـوازين قيام كن!

ما هركه رفت سمت هياهوگرفته ايم

براي فاطميه

اشك ازدوچشم خسته ي خوددانه مي كني

انـگـار تـرك خـانـه و كـاشـانـه مـي كـنـي

ساقي علي شده ست و تو مست ولاي او

ايـن خـانـه را ز غـم كده ميخانه مي كني

وقتي عليست شمع عجب نيست اينكه تو

در پـشـت درب غـيـرت پـروانـه مـي كـني

جان مـي دمـد بـه روح حقايق ز دست تو

وقـتـي چـنـان خـطابه ي جانانه مي كني

ايـن روزهـا بـه قـلب علي شخم مي زني

وقتـي كه موي زينب خود شانه مي كني

فــكــري بـه حـال حـيـدر كـرار كـرده اي ؟

ديــگـر بــراش قــافـيـه پـيـدا نـمـي كـنـي

رخوت درون اين تن بي عار ماندنيست

خـورشـیـد پـشـت ابـر مـن انـگـار مـانـدنـیـست    بـر دوش خـلـق مهنت این بار ماندنیست

یک بوسه نیست سهم من ازخاک پای دوست    حسرت به روی این لب بیمار ماندنیست

مـا وسـعــمـان بـه قـیـمـت یـوســف نـمی رسد    او سـال هـا بـدون خـریـدار مـانـدنـیـسـت

تـا بـوف هـا بـه بـام سـیـاسـت نــشـسـتـه انـد    این شام شوم تیره تراز تار مانـدنـیـسـت

وقـتـی کـه انـتـظـار فـقـط در نـشــستــن اسـت    ایـن جـمعه هاواین همه تکرار ماندنیست